پایگاه فرهنگی سایبری المهدی(عج)

استان اصفهان
پایگاه فرهنگی سایبری المهدی(عج)

نترس مشتی...
هیولا نیست...
حاج رجب محمد زاده...
۲۸ ساله که نتونسته یه لقمه غذا تو دهنش بذاره...
با نی غذا میخوره...
صورتشو زمانی از دست داد که تو یه ظهره سوزان داشت واسه رزمنده ها یخ میشکست
همون موقع بود که خمپاره به صورتش خورد و داغون شد.
وقتی میخواد واسه زیارت به حرم امام رضا بره
همه با دیدنش فرار میکنن...
می ترسن و اون هر بار که میبینه ۷۰ درصد جونشو داده برای این مملکت و این همه با اون بی مهری میشه قلبش میشکنه...
همسرش میگه هر بار که کسی از همسرم وحشت میکنه و پا به فرار می گذاره روحیه اون بهم میریزه وبه همین دلیل تا چند روز از خونه خارج نمیشه..
و گوشه اتاق میشینه و به پوتین ها و لباس رزمش چشم میدوزه...
حاج رجب در سالی که خیلی از ما هنوز به دنیا نیومده بودیم زیباییش را برای ناموس این مملکت از دست داد
او ۲۸ سال به سختی نفس کشید تا منو تو راحت نفس بکشیم و سرانجام در مردادماه 95 به آرزویش رسید...






فاطمه سه ساله بود که پدرش شهید شد...
دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!
ولی هیچوقت نفهمیدند کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد «بابا»
یک هفته در تب ســـــــوخت. . . .

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

ابزار وبلاگ

ابزار نظر سنجی

 

براي دانلود کليک کنيد

۱۲ مطلب با موضوع «امام زمان (عج)» ثبت شده است

بزرگترین گناه ما... ندیدن اشک‌های اوست!
اشک‌هایی که او... برای دیدن گناهان ما می‌ریزد!

سلامتی و تعجیل در فرج صلوات

ورود امام زمان ممنوع!!!
شیشه های مشروب راسفارش داده ام،
خداکند تا فردا آماده شوند...
بهترین تالار شهر را آذین بسته ام،
خوبی این تالار این است که کاری ندارند مجلس مختلط باشد یا جدا!!
چند تا از دوستانم که خوب میرقصندحتما باید باشند تا مجلس گرم شود...
شوخی نبود که،شب عروسی بود!!
همان شبی که هزار شب نمیشود همان شبی که همه به هم محرمند...
همان شبی که وقتی عروس بله میگوید به تمامی مردان داخل تالارکه نه،به تمام مردان شهر محرم میشود!
این را از فیلم هایی که درفضای سبز داخل شهر میگیرند فهمیدم!!
همان شبی که فراموش میشود عالم محضر خداست...
آهان یادم آمد، این تالار محضر خدا نیست
،تا میتوانید معصیت کنید!!
همان شبی که داماد هم آرایش میکند...
همه و همه آمدند حتی خان دایی...
اما ای کاش امام زمانمان هم می آمد،حق پدری دارند بر ما...!!
مگر میشود او نباشد؟!
عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود،اما آقا آمده بود...
به تالار که رسید سردر تالار نوشته بودند: ورود امام زمان ممنوع!!
دورترها ایستاد و گفت دخترم عروسیت مبارک ولی...
ای کاش کاری میکردی تامن هم میتوانستم بیایم...
مگر میشود شب عروسی دختر پدر نیاید؟
!من آمدم اما...
گوشه ای نشست وبرای خوشبختی دخترکش دعاکرد...
چه ظالمانه یادمان میرود که هستی!
ماکه روزیمان را ازسفره تو میبریم و میخوریم،باشیطان میپریم و می گردیم...
میدانم گناه هم که میکنیم،بازدلت نمی آید نیمه شب درنماز دعایمان نکنی!!
ما حواسمان پرت است که فراموش میکنیم شما را...
اما شما خوب یادمان میکنی...
((اللّهم عجّل لولیّک الفرج))